ويژگى هاى بالزاك در ميان معاصرانش
ارسالي مرجان سحر ارسالي مرجان سحر


روشن است كه بالزاك در دوره اى به نويسندگى روى آورده كه هنوز ادبيات داستانى در فرانسه و كشورهاى مجاور آن به خوبى قوام نيافته بود. پس از درام نويسان يونان باستان با نويسندگان معدود همچون شكسپير، ولتر، دانته و سروانتس ادبيات داستانى به شكل امروزى آن مطرح شد ولى هنوز فرصت لازم بود كه اين فن ظريف و هنر فرح بخش بتواند به طور جدى در ميان انواع هنرها عرضه اندام كند. براى وقوع اين مهم، بايد نويسندگان بزرگ ديگرى ظهور مى كردند تا عرصه هاى ادبيات داستانى را به همه گيتى گسترش دهند و در واقع اين هنر مهجور را به ميان مردم جامعه بياورند. قرن نوزدهم را مى توان آغازى خيره كننده براى اين حركت دانست. اگر چه تا پيش از آن زمان نيز جرقه هايى درخشان خودنمايى كرده بودند ولى قرن نوزدهم به زمان رويارويى غول هاى ادبى تبديل شد. غوغاى گوگول، داستايوفسكى، تولستوى و چخوف در روسيه، ظهور بزرگانى چون ديكنز، خواهران برونته و هنرى فيلدينگ و جوزف كنراد در انگلستان و عيان شدن نام هايى چون بالزاك، هوگو، زولا، استاندال، موپاسان و فلوبر در فرانسه نويدبخش آينده اى درخشان براى ادبيات داستانى بود. هر يك از مشاهير مذكور در سبك ادبى خاص و با نگاهى ويژه به محيط پيرامون خود به خلق آثارى ممتاز و تحسين برانگيز پرداختند و راه را براى ظهور چهره هاى برجسته قرن بيستم هموار كردند.
در اين ميان بالزاك تفاوت هايى عمده با ديگران داشت و به همين خاطر جايگاه خاصى در ميان آنان به دست آورد. بالزاك به تقدير اعتقاد داشت نه آن گونه كه مانند زولا زندگى را جبرى بداند و نه آن قدر ايده آليست بود كه همچون هوگو از زشتى هاى زندگى به شدت اندوهگين شود. او نگاه زشت و طعن آلود فلوبر را به زندگى نمى پسنديد و هيچگاه به اعتقاد موپاسان- كه اشرار را از مجازات ماوراءالطبيعه دور مى ديد- سرخم نكرد. زاويه نگاهش به زندگى شباهت زيادى به ديدگاه هاى استاندال داشت با اين تفاوت كه از توجه به مسائل اجتماعى- سياسى حذر مى كرد و همه تلاشش را مصروف نمايش پاريسى ها مى كرد. در آثارش از افراد سطح بالاى حكومتى خبرى نيست و او فقط به دقت در زندگى، مشكلات، غم ها و شادى هاى مردم پاريس- ثروتمند يا فقير- علاقه نشان مى داد. خود بالزاك در زندگيش براى مسايل مادى اهميت قابل توجهى قائل بود و مرتباً به نوكردن خانه و اثاثيه اش مى پرداخت و در اين راه قرض هاى زيادى به گردنش آويخته مى شد و او هر چه تلاش مى كرد نمى توانست از زير بار اين قرض ها نجات پيدا كند، زيرا زندگى تجملاتى را با تمام وجود مى پرستيد. نگاه مادى گرايانه او به زندگى سبب مى شد كه شخصيت هاى داستانى اش را هم به همين گونه بپروراند و همچنانكه مى بينيم هميشه در داستان هايش تقابل ثروت و فقر بيداد مى كند و نگاه تحليل گرانه بالزاك به اين دو قشر همواره جالب و بحث برانگيز است. از ديگر ويژگى هاى داستان هاى بالزاك، بررسى روانشناسانه شخصيت هاى داستانى است كه بخصوص مورد علاقه داستايوفسكى قرار گرفت و همين علاقه سبب شد كه داستايوفسكى تحليل هاى او را به طور تكامل يافته ترى در آثار خود ارائه دهد.

«كارن هورناى» روانشناس معروف، آثار شكسپير، داستايوفسكى، بالزاك و ايبسن را منابع پايان ناپذير روانشناسى مى دانست. بالزاك خيلى به مردم پيرامونش نزديك نمى شد و سعى مى كرد وقت خود را به طور كامل در اختيار موفقيت در ادبيات قرار دهد اما از طرف ديگر نيز همچون فلوبر خود را در گوشه اى دورافتاده زندانى نمى كرد و يكى از دلايل طبيعى بودن و عينى بودن اشخاص و حوادث داستان هايش، همين رابطه متعادل او با مردم پيرامونش بود. بالزاك عشق توصيف ناپذيرى به نوشتن داستان هاى اخلاقى داشت و از اين كه داستان هايش آكنده از انديشه هاى انسان دوستانه باشد، لذت مى برد ولى همواره از تبديل شدن داستان هايش به موعظه هاى اخلاقى و نصيحت هاى كشيش مآبانه برحذر بود. او از اين كه تعدادى مريد به دور خود جمع كند و مانند نويسندگانى چون تولستوى مكتب اخلاقى به راه بيندازد، دورى مى جست زيرا از اين كه الگوى ديگران باشد به شدت پرهيز مى كرد و دوست داشت فقط يك نويسنده خوب باشد نه چيزى بيشتر از آن. به رغم تفاوت هاى بارزى كه ميان او و ديكنز وجود داشت مى توان اين دو را پيرو سبكى واحد دانست.
آنها هر دو روش هاى ويژه اى در نگارش داشتند و به همين سبب الگوهاى بسيار شايسته اى براى معاصران خود و آيندگان برجاى گذاشتند، هر دو به زندگى مردم اطرافشان توجه مى كردند و براى ايجاد دنياى بهتر تلاش مى كردند، با اين تفاوت كه ديكنز برخلاف بالزاك نويسنده اى سياسى- اجتماعى بود و از درگير شدن گهگاه با دولتمردان كشورش اجتناب نمى كرد. از ديگر سو ديكنز داستان نويسى برونگرا بود و كمتر به تحليل درونيات شخصيت هاى داستانى اش مى پرداخت اما بالزاك تأكيدى ويژه بر روانشناسى شخصيت هايش داشت. هنرى جيمز در مقايسه اين دو نويسنده بزرگ مى گويد:«اگر قرار باشد كه ديكنز را بالزاك انگليسى بپنداريم ، بايد اضافه كنيم كه هست ولى خيلى انگليسى است.»

سيرى در ويژگى هاى داستان پردازى بالزاك
بالزاك همواره در داستان هايش از مضمونى انديشمندانه و پرداختى جذاب و روان سود مى جست. او همواره سعى مى كرد انديشه هاى بزرگ خود را در قالب هايى ساده و همه فهم بريزد تا درك آن براى خوانندگان- احتمالاً- كم سواد نيز ممكن باشد. او در دوره سه حكومت داستان مى نوشت: عصر ناپلئون بناپارت، بازگشت خاندان بوربون و سلطنت خانواده اورلئان. نوشته هاى بالزاك آهنگين است و وجود توطئه و جنايت بر لطف و جذابيت داستان هايش افزوده است. دو زن در زندگى و آثار بالزاك، تأثيرات مهمى برجاى گذاشته اند: مادام دوبرنى و مادام هانسكا كه دومى در سال ۱۸۵۰ همسر بالزاك شد. بالزاك در واقع گرايى چهره اى درخشان و كم نظير است. او همواره از قهرمان پرورى خودداراى مى كند و قهرمانانش را تا حد امكان طبيعى تصوير مى كند. افراد مثبت داستان هاى او همانند پونس، هنرمند دلسوخته در رمان پسرعمو پونس، گوريو در رمان باباگوريو، سرهنگ شابر مظلوم در رمان سرهنگ شابر، اوژنى در رمان اوژنى گرانده و ... در عين حال كه حس همدردى خواننده را برمى انگيزند ولى هيچگاه در لباس قهرمانى بى رقيب و باشكوه جلوه نمى كنند. بلكه همانند نمونه هاى واقعى شان در جامعه، انسان هايى تحقيرشده، آسيب پذير و مظلوم هستند. در شخصيت پردازى هاى بالزاك از تحولات روحى- بخصوص از جنبه مثبت آ ن- كمتر نمونه اى يافت مى شود و اغلب اشخاص داستانى بالزاك يا شريف و مهربان هستند يا حسود و كينه توز، برخلاف آثار تولستوى كه معمولاً تحولات روحى انسان ها را دستمايه كار خويش قرار داده است.

انسان هاى پاك سرشت آثار بالزاك، ساده دل، ضعيف و لگدكوب شده در راه مطامع ديگران هستند و مردم بد در اين آثار سخت شرور و شيطانى به چشم مى آيند. در اين آثار، زنان معمولاً خبيث هستند و معدودزنان پاكدل نيز بى شخصيت و غير طبيعى به نظر مى رسند. مردان جوان- بخصوص آنهايى كه شيفته نام و شهرت هستند- طبيعى تر تصوير شده اند اما استادى بالزاك در پردازش آدم هاى ميانسال است كه همدردى و همفكرى خاصى با آنها دارد. عشق در آثار بالزاك چيزى مبهم و گنگ است و مخاطب نمى تواند دقيقاً به نظر نويسنده پيرامون اين آفريده عجيب پى ببرد، ولى يك چيز، روشن است و آن اين كه بالزاك عشق را راه تعالى انسان ها مى داند. مسائل مربوط به ماوراءالطبيعه و پاداش جزاى دنيوى در داستان هاى بالزاك به وفور به چشم مى خورد. زنان در آثار او موجوداتى قدرتمند و خطرناك هستند كه از طريق جلب احساسات مردان، به كارهاى حيرت آورى دست مى زنند. بالزاك اگرچه تأكيد مى كند كه زنان دوستدار علم و هنر، بسيار معدود هستند اما احساسات اينگونه زنان را ستايش مى كند مانند كنتس دومورسوف در زنبق دره.

بالزاك به تنهايى و زياد نوشتن عادت داشت و گاه بعضى از دوستانش را تا ماه ها نمى ديد. بسيارى از منتقدان عقيده دارند كه بالزاك دچار شهوت خودكامگى بود و همه چيز را فداى اين آرزو كرد، همه عمر تلاش كرد كه نماينده مجلس يا آكادمى شود اما موفق نمى شد زيرا عدم تعادل روحى او سبب گريز ديگران مى شد. اگر چه سال هاى ابتداى نويسندگى اش به همكارى با مطبوعات گذشت اما در سال هاى بعد از نزديك شدن به نشريات پرهيز مى كرد. سه آرزوى هميشگى او در زندگى: رفاه مادى، شهرت و محبوبيت نزد زنان بود. از زمانى كه به پاريس آمد به زندگى مجلل روى آورد و همچون درباريان زندگى مى كرد و همين امر سبب شد كه شيفته شخصيت عجيب خود شود. در آثار بالزاك اشتباهات نگارشى آنقدر زياد است كه چشم را مى آزارد، با اين حال بسيارى از كارشناسان عقيده دارند كه او زبان فرانسوى را به خوبى مى دانسته و از قسمت هايى از آثارش چنين برمى آيد كه تسلط كم نظيرى بر زبان مادرى اش داشته، منتها عجله و سرعت فراوان او در نوشتن سبب رخ دادن اين اشتباهات گرديده است.
سامرست موام پيرامون طريقه نويسندگى او چنين نوشته است: «بالزاك نويسنده اى نبود كه از آغاز كار بداند چه مى خواهد بگويد. رمان را با طرح خاصى شروع مى كرد، سپس آن را ده بار مى نوشت و اصلاح مى كرد، ترتيب فصل ها را عوض مى كرد، قطعاتى را مى زد، تكه هايى را اضافه مى كرد، مطالب را تغيير مى داد و سرانجام، نسخه دست نويسى به چاپخانه مى فرستاد كه خواندن آن تقريباً محال بود. نمونه غلط گيرى را پيش او مى فرستادند و او در آن، چنان دست مى برد كه گويى طرح اثرى است كه قصد نوشتن آن را دارد، نه فقط كلمات جديد، بلكه جمله ها و قطعه ها و فصل ها به آن اضافه مى كرد....».
از ميان الگوهاى بالزاك و كسانى كه اين نويسنده برجسته از آنها تاثير پذيرفته مى توان به نا م هايى همچون رابله، مولير، بومارشه، لوساژ، ديدرو، روسو، اسمولت، فيلدينگ، استرن، ريچاردسن، جيمزكوپر و والتراسكات اشاره كرد. اگرچه بالزاك در ميان اين نويسندگان والتراسكات _ چهره شاخص رمان تاريخى _ را بر ديگران ترجيح مى داد و حتى درباره او چنين مى گفت: «اسكات، خود وقايع بزرگ تاريخى را نشان نمى دهد. آنچه براى او جالب است، دليل اين وقايع است. آنچه او به ما عرضه مى دهد تصويرى است از فضاى انسانى، اجتماعى و اخلاقى هر دو اردوگاه كه در حوادث جزيى روزمره جريان دارد و به جريان وسيع تر و كلى تر مى پيوندد تا به خواننده نشان بدهد كه پيروزى پيروزمند چرا ناگزير بوده است.» بالزاك از ميان نويسندگان معاصر خود به استاندال نگاهى ويژه داشت و او را تنها نويسنده هم تراز خود مى دانست و حتى نقدى درباره «سرخ و سياه» شاهكار استاندال منتشر كرد كه با استقبال استاندال مواجه شد.
البته بالزاك به رغم اين علاقه، حرف هاى گزنده اى نيز درباره استاندال به زبان آورده است كه يكى از آنها چنين است: «جملات طولانى اش خوش ساخت نيست و جملات كوتاهش ناقص و ناهموار است، او به تقريب به شيوه ديدرو مى نويسد كه نويسنده نبود.» «گئورگ لوكاچ» منتقد بزرگ مجارى در مقايسه ميان بالزاك و استاندال چنين نوشته است: «بالزاك _ با وجود جهان بينى پريشان و اغلب سراپا ارتجاعى خويش _ با كمال و عمقى به غايت بيشتر و سرشارتر از رقيب روشن انديش و مترقى خويش، آئينه تمام نماى سال هاى ۱۷۸۹ تا ۱۸۴۸ بود.» خود بالزاك پيرامون اهدافى كه از قلم زدن مدنظر داشت چنين نوشته است:
«تا سزاوار آن ستايشى باشم كه هدف هر هنرمندى است. بر من بود كه همه بنيادها، يا آنها تنها بنياد مشترك اين پديده هاى اجتماعى را بررسى كنم و از معناى پنهان اين فراوانى تيپ ها و شورها و رويدادها سردرآورم و آنگاه كه جست وجوى (مى بينيد كه نمى گويم «يافتن») اين انگيزه بنيادين اجتماعى را آغاز كردم، ناگزير از آن شدم تا به تفكر بر سر اصول طبيعت درنگ كنم...».

بالزاك از نگاه ديگران
بالزاك بدون هيچ شكى پايه گذار سبك خاصى در ادبيات داستانى است و به همين سبب نويسندگان بزرگى از او تاثير پذيرفته و الهام گرفته اند. سيمون دوبوار مى گويد: «كافكا، بالزاك و رب گرى يه مرا احضار مى كنند، مرا مى طلبند تا در قلب دنياى ديگر ولو براى يك لحظه مستقر شوم.»استاندال نيز مى گويد: «من كاملاً معتقدم كه او رمان هايش را دوبار مى نوشت: يك بار به شيوه اى متين و معقول، و ديگر بار با الفاظى خوش تراش و نو پرداخت و به سبكى دلپذير، آكنده از فراغ خاطر و دل آسودگى». كارل ماركس فيلسوف بزرگ مى گويد: «عظمت هنر بالزاك، درك عميق شرايط واقعى است.» و انگلس ديگر فيلسوف بزرگ سوسياليسم گفته است: «كار بزرگ او سوگنامه اى است طولانى بر زوال ناگزير جامعه خوب.» ياشار كمال مى گويد: «آيا نويسنده اى را سراغ داريد كه هنرش را در مدرسه يادگرفته باشد؟ هنر نويسندگى حتى [در ميان] بزرگترين ايشان هم خود آموخته است: هومر، تولستوى، بالزاك». زولا نيز چنين گفته است: «تخيل او، آن تخيل غيرواقعى كه وى را به سوى اغراق مى كشاند و او مى خواست به مدد آن،دنيا را در تخيل خود بازآفرينى كند، بيش از آن كه مرا مجذوب سازد آزارم مى دهد. اگر رمان نويسى بزرگ جز همين تخيل چيزى نمى داشت اكنون مى شد او را موردى بيمارگونه به شمار آورد؛ مورد كنجكاوى برانگيزى از ادبيات ما.»

ويساريون بلينسكى منتقد بزرگ روسيه در قرن نوزدهم نيز چنين بر زبان رانده است: «نگاه كنيد به بالزاك كه چقدر زياد نوشته، وليكن در داستان هاى او هيچ شخصيت يا فردى نيست كه به شخصيت يا به فرد ديگرى شباهت داشته باشد. او واقعاً در تصويركردن شخصيت ها با تمام ظرايف فردى آنها، از مهارتى حيرت آور برخوردار است». ارتگا ايكاست فيلسوف و اديب اسپانيايى درباره او گفته است: «اگر از من پرسش مى شد كه چرا نوشته هاى بالزاك را نمى پسندم، در پاسخ مى گفتم براى اين كه او اندودگر، بى مهارت بود و در هر اثرش هر چه بيشتر عميق شويم بهتر متوجه مى شويم كه هدف مورد نظر آنجا نيست». آندره ژيد نيز گفته است: «تنوع اشخاص آثار بالزاك بسيار بيشتر از اشخاص داستايوفسكى است و كميدى انسانى بالزاك بسيار متنوع است. بى ترديد در آثار بالزاك دو عامل وارد صحنه بازى مى شوند كه تقريباً هيچ نقشى در آثار داستايوفسكى ندارند. اين دو عامل: نخستين هوش و دومين، اراده است. من نمى گويم كه در آثار بالزاك اراده همواره انسان را به سوى نيكى مى برد و در ميان اين مردم صاحب اراده همه اشخاص، صاحب فضيلت اند اما دست كم تعدادى از قهرمانان او را مى بينيم كه از راه اراده به فضيلت مى رسند و به زور پشتكار، هوش و تصميم، شغل افتخارآميزى در پيش مى گيرند.» ژيد در جاى ديگرى نيز در اين باره گفته است: «اگر موجودات مصممى را كه داستايوفسكى معرفى مى كند از ديدگاه بالزاك بررسى كنيم ناگهان متوجه مى شويم كه موجودات وحشت انگيزى هستند، مى توان گفت در برخى موارد بالزاك نيز يك نويسنده مسيحى است اما با روبه رو كردن دو شيوه اخلاقى- شيوه داستان پرداز روسى و داستان پرداز فرانسوى- مى توانيم پى ببريم كه تا چه اندازه كاتوليك بودن او (بالزاك) از آئين صرفاً انجيلى ديگرى (داستايوفسكى) دور مى شود.
تا چه اندازه روحيه كاتوليكى ممكن است با روحيه فقط مسيحى متفاوت باشد؟ براى آن كه به كسى برنخورد، بگوييم كه كميدى انسانى بالزاك از برخورد انجيل با روح لاتينى به وجود آمده و كميدى روسى داستايوفسكى از برخورد انجيل با بوداگرايى و روح آسيايى». ويكتور هوگو شاعر و نويسنده معاصر بالزاك نيز خطابه اى به اين شرح بر سر قبر او قرائت كرد: «اين مردى كه تابوتش را در اين دم به خاك سپردند، يكى از كسانى بود كه مرگش با اندوه ملت همراه است. از اين پس چشمان انسان ها معطوف آن كسانى نيست كه روزى رهبر بودند بلكه متوجه متفكران است و همه ملت برخويش مى لرزند وقتى يكى از اين سيماها ناپديد شود. امروز مردم فرانسه براى مرگ يك انسان بااستعداد، اندوهناك است، براى فقدان يك نابغه سوگوار است.

نام بالزاك به گذرگاه تابناكى خواهد پيوست كه عصر ما براى آيندگان به ارث نهاده است. زندگى او كوتاه بود اما پرثمر. در آفرينش پربارتر بود تا در شماره روزهاى عمر. دريغ! اين نويسنده پرتوان و خستگى ناپذير، اين فيلسوف، اين متفكر، اين شاعر، اين نابغه، در اين دوران كوتاهى كه در بين ما زيست به اين آزمايش دست يازيد كه زندگى انباشته از طوفان و تلاش، لازمه حيات همه مردان بزرگ است. در اين دم او در صلح ابدى آرميده است. در مكانى برتر و بالاتر از عرصه پيكار و خشم. در آن روزى كه او به آرامگاه ابدى خويش پاى مى نهاد، در همان دم نيز به تالار مشاهير پاى گذاشت. از اين پس او تابندگى خواهد داشت، در ميان اختران پرفروغ سرزمين ما، بالاتر از ابرهايى كه بر سر ما سايه افكنده اند. مقابرى نظير قبر بالزاك، نشانه جاودانگى است.»
November 4th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان